جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دارایى بسیار

زمان مطالعه: 4 دقیقه

174. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:

از ثروت حذر کنید؛ زیرا در گذشته مردى بود که مال و اولاد گرد آورد و به خود و خانواده اش پرداخت و براى آنان جمع کرد و اندوخت. ملک الموت در هیئت شخصى فقیر به نزد او آمد و درِ خانه اش را کوبید. دربانان بیرون آمدند. ملک الموت به آنان گفت: خواجه خویش را صدا بزنید که نزد من بیاید.

دربانان گفتند: «خواجه ما براى چون تو کسى، بیرون آید؟!» و او را عقب راندند و از درِ خانه دورش کردند.

ملک الموت دوباره با همان هیئت به سوى آنان آمد و گفت: خواجه خویش را صدا بزنید و به او بگویید من ملک الموت هستم.

خواجه چون این سخن را شنید، ترسان و هراسان نشست و به یارانش گفت: با او به نرمى سخن بگویید و به او بگویید: خدا خیرت دهد! شاید دنبال کس دیگرى غیر از خواجه ما هستى!

ملک الموت به آنان گفت: خیر. و نزد خواجه رفت و به وى گفت: برخیز و آنچه مى خواهى، وصیّت کن؛ زیرا پیش از آن که بیرون روم، جانت را خواهم گرفت.

اهل خانه فریاد زدند و گریستند.

خواجه به آنان گفت: صندوق ها را باز کنید و آنچه را از زر و سیم در آنهاست، بنویسید (/ بریزید). آن گاه رو به پول ها کرده و به بد و بیراه گفتن به آنها پرداخت و گفت: لعنت خدا بر شما پول ها! پروردگارم را از یاد من بردید و مرا از کار آخرتم غافل ساختید تا آن که فرمان خدا چنین مرا غافلگیر کرد!

175. امام باقر علیه السلام:

در عهد پیامبر خدا، مؤمنى فقیر و سخت نیازمند در میان صُفّه نشینان(1) به سر مى برد. او در تمام اوقات با پیامبر خدا بود و در هیچ نمازى نبود که با پیامبر خدا نباشد.

پیامبر خدا دلش براى او مى سوخت و به نیازمندى و غربت او مى نگریست و مى فرمود: «اى سعد! اگر چیزى به دستم برسد، تو را بى نیاز مى کنم».

مدّت ها گذشت و چیزى به دست پیامبر خدا نرسید. اندوه پیامبر خدا بر سعد، شدّت گرفت. خداوند سبحان از غصّه پیامبر خدا براى سعد، آگاه شد و جبرئیل علیه السلام را با دو درهم نزد پیامبر صلی الله علیه و آله فرو فرستاد.

جبرئیل به پیامبر صلی الله علیه و آله عرضه داشت: اى محمّد! خداوند از غصّه تو براى سعد، آگاه شد. حال آیا دوست دارى او را بى نیاز گردانى؟

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آرى».

جبرئیل علیه السلام گفت: این دو درهم را بگیر و به او بده و دستور بده تا با آنها کاسبى کند.

پیامبر خدا درهم ها را گرفت. سپس براى نماز ظهر بیرون رفت. سعد بر درِ حجره هاى پیامبر خدا ایستاده و منتظر ایشان بود. پیامبر خدا چون او را دید، فرمود: «اى سعد! کاسبى کردن بلدى؟».

سعد گفت: به خدا سوگند، تاکنون مالى نداشته ام که با آن کاسبى کنم!

پیامبر صلی الله علیه و آله دو درهم را به او داد و فرمود: «با اینها کاسبى کن و [آنها را] براى به دست آوردن روزىِ خدا به کار بینداز».

سعد، آن دو درهم را گرفت و همراه پیامبر صلی الله علیه و آله رفت و نماز ظهر و عصر را با ایشان خواند.

پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: «برخیز و در طلب روزى برو که من از حال و روز تو غمناک بودم، اى سعد!».

وضع سعد، چنان شد که هر چه با یک درهم مى خرید، با دو درهم مى فروخت و اگر با دو درهم مى خرید، به چهار درهم مى فروخت. بدین ترتیب، دنیا به سعد، رو کرد و مال و منالش بسیار شد و کسب و کارش بالا گرفت. پس در کنار درِ مسجد، دکانى زد و در آن جا نشست و در همان جا به کسب و کار پرداخت. هر گاه بلال براى نماز، اقامه مى گفت و پیامبر خدا بیرون مى آمد، سعد همچنان سرگرم دنیا بود و بر خلاف گذشته و زمانى که هنوز گرفتار دنیا نشده بود، دیگر نه وضویى مى ساخت و نه آماده نماز مى شد. پیامبر صلی الله علیه و آله مى فرمود: «اى سعد! دنیا تو را از نماز، باز داشته است!» و او مى گفت: چه کنم؟ اموالم را ضایع کنم؟! به این آدم، جنس فروخته ام و مى خواهم بهایش را از او بگیرم. از این یکى، جنس خریده ام و مى خواهم پولش را بدهم.

پیامبر خدا از این وضع سعد، ناراحت شد، بیشتر از وقتى که از نادارىِ او ناراحت شده بود. در پىِ این بود که جبرئیل علیه السلام بر ایشان فرود آمد و گفت: اى محمّد! خداوند از اندوه تو براى سعد، آگاه شد. کدام یک را دوست تر مى دارى: حالِ اوّل او را، یا این حالِ او را؟

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیلا! حال اوّلِ او را؛ چرا که دنیاى او آخرتش را بر باد داده است».

جبرئیل علیه السلام به پیامبر صلی الله علیه و آله عرضه داشت: همانا دوستىِ دنیا و مال و منال، مایه فتنه و باز داشتن از آخرت است. به سعد بگو آن دو درهمى را که به او دادى، به تو برگردانَد. در این صورت، به زودى به حالى که در ابتدا داشت، باز مى گردد.

پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون رفت و به سعد برخورد و به او فرمود: «سعد! نمى خواهى آن دو درهمى را که به تو دادم، به من پس بدهى؟».

سعد گفت: چرا؛ دویست درهم مى دهم.

[پیامبر صلی الله علیه و آله] فرمود: «اى سعد! من بیش از دو درهم از تو نمى خواهم».

سعد، دو درهم به پیامبر صلی الله علیه و آله داد. از آن پس، دنیا به سعد پشت کرد، به طورى که هر چه گرد آورده بود، رفت و سعد، به حال و روز اوّلش باز گشت.


1) صفّه نشینان، مهاجران تهى دستى بودند که منزلى براى سکونت نداشتند و از این رو در سایه گاهى از مسجد مدینه، زندگى مى کردند (النهایة: ج 3 ص 37 مادّه «صفف»).